شاینا شاینا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

شاینا احمدلو

پیتزا

تازگیا یاد گرفتی همه چیز رو میخوای با قاشق بخوری یعنی عصرا که میخوای میوه بخوری باید با قاشق بخوری ولی این دیگه از عجایب هشتگانه محصوب میشه گلم پیتزا با قاشق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   عکسا رو بریم ادامه مطلب         ...
6 شهريور 1392

یه لقمه نون حلال

واقعا یه لقمه است ولی قد خودت عشقی    بریم ادامه مطلب عروسکم رفته بودیم یه سفره خونه دیگه که خیلی دنج بود چون دیگه شما دسترسی به آب نماش نداشتی و ما جلوی درش یه پشتی گذاشته بودیم که ایندفعه خیلی به مامانی خوش گذشت چون مامانی نشسته بود برعکس اون یکی سفره خونه و به به به به چه غذایی ( اه اه اه اه ) ولی بازم محیطش واسه شما بهتر بود   ...
6 شهريور 1392

مهد کودک

عزیزم دیروز که پست مهدت رو گذاشتم خیلی ذوق کرده بودم عروسکم مامانی دو بار به مربی شما زنگ زد و حالت رو پرسید خانمم ظهر کار مامان زیاد بود و نتونسته بود بیاد دنبال شما و آقاجون اومده بود مهد شما رو برده بود خونه به خاطر این جشنواره قشم مجبور شدم ساعت 4 بیام خونه که دیدم شما نخوابیدید و بد خواب شدید وقتی دیدمت همه بدنم لرزید نمیدونم چی شده بود که تمام چشمت زخمی شده بود و دور چشمت کبود بود و یه روزه هم اینقدر لاغر شده بودی عروسک مظلوم و بی دفاع من دیشب خیلی گریه کردم و اعصابم خورد شده بود نمیدونم باید چیکار کنم تو این پیک کاری مامان تو هم خیلی اذیت میشی دیشب که داشتم با مامان آراد صحبت میکردم دیگه خیلی اصرار کرد که شما رو ببرم امروز میخوام شما ...
3 شهريور 1392

شاینا میره مهد کودک

عشقم عمرم همه نفسم همه وجودم امروز شما رفتی مهد عروسکم اولین باره که رفتی مهد تا ساعت 9/30 خوابیده بودی پیش بابایی مامانی اومد به شما فرنی داد و شما رو برد مهد الهی قربونت بشم که اول گریه کردی و بعد مامانی چند دقیقه ای پیشت موند شما آروم شدی و چیزی نگفتی شروع به بازی کردی عروسکم الان دو ساعت و نیمه که تو مهدی و مامانی هر یک ساعت زنگ میزنه و حالت رو میپرسه الهی فدات بشم که اینقدر روابط عمومی ات بالائه که گله و شکایتی نکردی و داری بازی میکنی و ساعت 12/30 داشتی با بچه ها غذا میخوردی ( البته مربی ات خانم کاویانی گفت مامانی هم خیلی تعجب کرد چون شما اصلا هیچی نمیخوری حالا باید ببینم چی میشه امیدوارم که واقعا خورده باشی و از این به بعد همیشه غذات ر...
2 شهريور 1392

6 ماهگی

دخمل گلم تو شش ماهگی مامان رفت سرکار تو عشقم از صبح تا ظهر تو خونه تنها بودی عزیزم تازه مامان بزرگ اینا هم رفتن تهران و واسه همین تو پیش خاله مامیتا بودی خاله کتی و پارمیس هم دو هفته ای اومدن پیش ما و یه شب رفتیم شهر بازی     دخملم تو شش ماهگی بابا رو میگفتی عزیزم خیلی باهوشی خانم       تازه روز جهانی کودکم بود یه عالمه عکس داریم عکاسام با دختر خاله وقتی اومده بود منو قشم نگه داره عاشق اسباب بازی هات هستی   سوار ماشینتم شدی و هی دکمه هاش رومیزنی و ذوق میکنی   روز جهانی کودک رفتیم پارک همه عکاسا داشتن ازت عکس میگرفتم و بقیه هم کنجکاو شدن اومدن ببینن چه خبر مام...
28 مرداد 1392

دایره کلمات

بذار از پیشرفتت در مورد سخنوریتون بگم که چه کلماتی رو با اون صدای شیرینت ادا میکنی   بابا مامان دده عم = عمه امو= عمو دپ دپ = کفش ( من واقعا موندم این کلمه رو چجوری کشف کردی و از کجا آوردی ) در = در بیار کیه چیه بابا رف = بابا رفت نیس = نیست نی نی لالا نه بب = بله  ایا = بیا آب این بع بعی  دس به به نام نام ( این کلمه جادویی رو از بابک پسر پسرعمه بابایی یاد گرفتی ) داب داب = تاب تاب جوجو  زی زی  د= کثیف هاپو صدای جوجو و هاپو و گاو و بع بعی هم بلده خیلی کلمات دیگه هم میگی که من الان حضور ذهن ندارم گلم اگه یادم افتاد میام ویرایش میکنم تازگیا هر چی بهت میگم ت...
26 مرداد 1392

بستنی

یادته گفته بودم هیچ شیرینی رو دوست نداری کشفیدم که قند رو دوست داری و فقط قند رو میخوری   بازم یادته گفتم هیچ بستنی دوست نداری بازم کشفیدیم که بعله شما بستنی فروتاره آلو جنگلی رو دوست داری میدونی چرا ؟؟ چون ترشه و شوره !!!!!!!!!!!!!! بعله همچین دخملی دارم من ولی چشمتون روز بد نبینه که شما چه کردی با این بستنی راضی نمیشدی که به من بدی همه جای خونه رو بستنی کردی میز تلویزیونم که محل اصلی شماست پدرش رو در آوردی با چه سختی من تمیزش کردم تازه اون موقع بود که گفتم خوبه که بستنی دوست نداری ...
26 مرداد 1392

شیرین کاری

یعنی هر دقیقه که از شما غافل بشیم میری و یه دسته گلی به آب میدی و یا یه شیرین کاری شیرین شیرین انجام میدی تازگیا یاد گرفتی در کمد دیواری و کمد اسباب بازیات رو باز میکنی یعنی من موندم چجوری تلاش میکنی بعدشم میای دست ما رو میگیری و میبری تو اتاقت اول میگی برق رو روشن کن بعد منو بغل کن بذار خودم یه نگاه اساسی به اسباب بازیا بندازم بعدم انتخاب میکنی و میگی این و وقتی که دستت کلی ذوق میکنی ولی این مسئله خیلی دووم نداره چون سریع دلت یه چیز دیگه میخواد بعضی روزها دیگه کلافه میشم ولی چه کنم یه بار که از خستگی همه اسباب بازیا رو گذاشتم جلوت ولی تو ناراحت شدی که چرا اینکار رو کردم و شما میخوای خودت قدرت انتخاب داشته باشی بعلههههههههههه و منم مجبور شدم...
26 مرداد 1392

مهندس

چند روزه یاد گرفتی این روروک بیجاره و اون آقا گاوه رو برعکس میکنی و میری روش یا با چرخها و چراغاش بازی میکنی و هی باهاش بالا و پایینش میکنی میخوای  مهندسیش کنی مهندس من     اینجا هم داری درخواست میکنی کمکت کنم البته به نحوه خودت ( زبون تو بکن تو دختر بده عیبه )   ...
26 مرداد 1392