شاینا شاینا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

شاینا احمدلو

شیرین کاریات

بعضی کارات رو نمیتونم هیچ اسمی براش بذارم فقط ما از دست علاقه شدید شما به باب اسفنجی دیگه کلافه شدیم تو خیابون هر چیزی که شکل باب هست میخوای حالا پتو بادکنک ، لیوان هر چیزی باورت شاید نشه نقاشی روی دیوارای مهدم که شکل باب تو میخوای اینجا در حال باب دیدن   اینجام خوابیدن روی باب و باب اسفنجی دیدن ...
4 خرداد 1393

وقتی شاینا میره به رزم

هر وقت شما عزیزم میخوای بری دریا انگار میخوای بری به جنگ همه وسایل رزمت رو با هم برمیداری  میخوای با همشون با هم بریم   اینجا هم خیلی با آقاجونی و باباجونی بازی کردی حسابی خوش گذشت بهت   این از دم خونه که خواستیم بریم هر چی خواهش ولی شما اصلا زیر بار نمیرفتی     اینجا که باد داشت شما رو میبرد قربون اون دم اسبی کوچولوت بشم خیلی دوست دارم یه صفایی به موهات بدم که سبک بشی ولی بابایی زیر بار نمیره ...
4 خرداد 1393

اولین سفر قطار

به خاطر بینی قشنگت ما زودتر راهی تهران شدیم و شما اولین سفر قطار رو تجربه کردی و باید بگم که خیلی خیلی خوب بودی فقط شب موقع خواب اذیت شدی چون جاتون تنگ بود اول با بابایی خوابیدی ولی بعدش دوباره اومدی پیش خودم عروسک قشنگم     الهی مادر فدای اون دماغ قشنگت بشه عروسک قشنگه ...
4 خرداد 1393

شكستن بيني

عزیزم نمیتونم چجوری باید اون روز رو برات بنویسم قرار بود ما سه هفته بعد از رفتم مامان جون و آقاجون بریم تهران واسه اومدن د اداشی واسه همین مجبور شدیم تو رو بذارم پیش دوست مامانی خاله فریبا هنوز یک هفته نشده بود که اون روز شوم اومد شما اون روز دوست نداشتی بری خونه خاله فریبا گریه میکردی بابا هم نبود رفته بود صبح زود خارج شهر با همکار مامانی رفتیم شما رو سپردیم که ظهرش ساعت 12 تلفن زنگ خورد خاله بود گریه میکرد اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم به خونشون صدای گریه شما تا پایین میامد مامانی نفهمیدم چجوری سه طبقه دوییدم بالا دماغت قشنگت رو دیدم که داشت خون میامد عزیزم عروسکم منو ببخش منو ببخش   غروبی با بابا رفتیم بندرعباس چون قشم خیلی امکانا...
4 خرداد 1393

سفره هفت سین مامان جونی

اینقده شما خسته بودی و هنوز تو حس خواب که وقتی رفتیم خونه آقاجون و مامان جون واسه عید دیدنی مثل یه عروسک فقط نشستی البته کاسه آجیلم از خودت دور نمیکردی و اگه کسی میخواست که از شما کاسه رو بگیره به صورت کاملا جدی جیغ میکشیدی و اعتراض میکردی که ماله منههههههههههههههههههه شاینا جونی در حال خوردن بادومممممممممممممم ...
20 فروردين 1393

امیدای زندگی ما

امسال شاینا خانم مهمونای زیادی داشت امیرسام ، پارمیس ، روشا تو این جمع سه تا از امیدای زندگی مامانی بودن سه تا از بهترینای زندگی ما بودن واسه هر سه تاییتون سلامتی و شادی موفقیت آرزو میکنم مامانی اشکم داره میاد نمیتونم بنویسم ...
20 فروردين 1393

تولد مامانی

عزیزم سه ساله که تولد مامانی کنارمی سه ساله که من متوجه شدم مادر بودن یعنی چی سه ساله که من با تو این روز رو جشن میگیرم و چقدر شیرین و دوست داشتنیه کنار تو بودن چقدر شیرینه متولد شدن دوباره من کنار تو البته شما دیگه اجازه نمیدی به مامانی که شمع رو فوت کنه یا کیک رو ببرم شما حاکم مطلق همه تولدها هستی حتی تولد بابایی و مامانی ...
20 فروردين 1393

نوروز 93

این سومین سالیه که شما موقع تحویل سال کنار ما هستی و هر سال زندگیمون رو پر شورتر و جذاب تر از سال قبل میکنی هر سال که میگذره باعث میشی که ما متوجه بشیم تا حالا زندگیمون چه بی رنگ بوده امسال که شما تازه همه چیز رو خیلی خیلی خوب متوجه میشدی باعث شد که کلی ما ذوق کنیم ولی شما قبل تحویل سال خواب بودی مگه بیدار میشدی دخترم هر کاری کردیم به زور ده دقیقه قبل سال تحویل بیدار شدی چقدرم ناز کردی تا بتونیم من و بابایی لباس تنت کنیم ولی چقدر تو عکسا ناز شده بودی البته چون چهارشنبه سوری بیرون بودیم و شما هم طبق معمول همش در حال شیطونی و بدو بدو بودی طوری که دوست بابایی که از تهران اومده بود قشم وقتی شما رو دید تعجب کرده بود که شما این همه انرژی رو از...
20 فروردين 1393