شاینا شاینا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

شاینا احمدلو

فیتیله

گروه فیتیله اومدن و ما هم به خاطر دخمل گلمون رفتیم برنامه شون دخملی خیلی ذوق کرده بودی خیلی خیلی همش داشتی دست میزدی و میرقصیدی دل همه رو برده بودی فرداش تلفن مامان تند تند زنگ میخورد و همه از تو صحبت میکردن همه فکر میکردن که مامانی داره تو رو تکون میده ولی وقتی دستای خشگلت رو توی هوا دیدن دیگه فهمیدن شما خیلی نازی عزیزم همه عکسات رو از مامانی میگرفتن   عکس با دوستام شاینا و عسل و آریانا جون   ...
22 ارديبهشت 1392

7 ماهگی

شاینا دختر عزیزم هر ماهی که میگذره و تو بزرگتر میشی و من بیشتر عاشقت میشم دختر گلم وقتی بزرگ میشی و کارای جدیدی رو انجام میدی و من بزرگ شدنت رو میبینم تازه اون موقع متوجه میشم که مادر شدم و تو باعث این اتفاق شیرین شدی ازت ممنونم که باعث شدی من بزرگترین لذتی رو که یه زن تو این دنیا میتونه بدستش بیاره رو داشته باشم هر لحظه که لبخند شیرینت رو یادم میاد همه وجودم برات پر میکشه دخترم من تو اداره هیچ فکری به جز تو ندارم عاشق اون لحظه ای هستم که میام خونه و تو ذوق میکنی بیای من عاشقت هستم دوستت دارم خدایا خودت دخترم رو حفظ و خوشبختش کن من خیلی دوستت دارم.       تو این ماه پای بابایی مو برداشته بود و تو خیلی متعجب نگاش میکردی ع...
22 ارديبهشت 1392

5 ماهگی

تو 5 ماهگی شاینا خانم میتونست بچرخه دختر گلم تو همه زندگی مامانی خیلی خیلی دوستت دارم وزن : 6700   با مامانم رفته بودیم خونه دوستم آرمین                     دخترم خیلی باهوشی عزیزم تو عاشق کتاب و تازگیا هم میخوای کتاب رو خودت دستت بگیری قربون دستات بشم خانمم ایشالله که همیشه موفق باشی .   قربونت برم که خودت میخوای کتاب رو ورق بزنی عشقممممممممممم   عشق مامانی وقتی رفته حموم و حوله تنی کرده تنش ( آخه چرا تو اینقدر ناز و قشنگی مامانی ) ...
22 ارديبهشت 1392

چهار ماهگی

چهار ماهگی من رفتم تهران تو چهار ماهگی خیلی کارای زیادی انجام دادم که مهمترینشون سوراخ کردن گوشم بود مامانی میگه خیلی گریه کردم خاله جونم منو بغل کرده بود که آقای دکتر گوشم رو سوراخ کنه همه تو مطب دکتر ناراحت بودن چون من خیلی کوچولو بودم تازه آقای دکتر میگفت این گوشای کوچیک رو سوراخ نکنید ولی مامانم گفت نه یا الان یا 20 سالگی من هایپر مارکت هم رفته بودم خیلی بزرگ بود   خونه دایی جون و خاله جونم رفتیم با پسردایی و دخترخاله هم عسک دارم    شاینا و امیرسام   اینم یه عکس سه نفری مامان خیلی تلاش کرد که هر سه تایی دوربین رو نگاه کنیم ولی ما هر کدوممون یه جا رو نگاه میکردیم مامانم دیگه خسته شد &nb...
22 ارديبهشت 1392

سیسمونی

مامانم میگه ما تو قشمیم میخوایم زود برگردیم تهران شهرمون واسه همین فقط چیزای ضروری رو برام خریده ...
14 بهمن 1391